تنــــــــــ ها.... به شوق منجی بنت العبرة به گریستن برای تو زنده است...
|
|
زمین آسوده از من است.. این روزها روی هوا راه می روم..یک، دو،سه گام بالاتر از زمین... هفت آسمان، تا نهایت راه مانده... این روزها سراپا گوشم...سراپا هوش... هوا تاریک بود لطیف تر از نسیم سحر، تلنگری به پنجره ی نیمه باز دلم زد و دست لطیف و خنکش را که از آب سرد وضویش، خنکی گرفته بود روی صورتم کشید...بوی بهشت می داد... و من بیدار شدم از هرچه خواب بدقلق بود. این روزها مدام فکرم عسل است... زبانم قند است...بیانم شکر است...کامم نوچ است...و طبعم أحلی من العسل... من هر چه بگویم عسل و قند و شکر و نوچ و شیرین تر از عسل تو نمی دانی چه شیرینی را می گویم... من عالمی را باید قرض بگیرم که در آن جا شوم... دیگر در خودم نمی گنجم...باید عالمی دیگر قرض بگیرم..... هی می بینی شب ها خواب به چشمم نمی آید...خواب را از چشمم ربود...برای همیشه... از وقتی زبانت را در کامم گذاشتی من دیگر من نیستم...من فقط دستم به تو برسد...بوسه بارانت می کنم.... من فدای سرت....به ابرها نگاه کردم باران بارید...طراوت و شور همه جا را پر کرده....قاصدک ها دسته دسته پرستو گونه کوچ کردند سوی مقصد....... دیگر هیچ قاصدکی سرگردان نیست........ تازه پنج روز گذشته.....مانده ام سر قرار که برسم..روز موعود...با اینهمه حلاوت چه کنم شیرینِ من....... «بعون الله الملک الأعلی» [ چهارشنبه 92/6/20 ] [ 8:3 عصر ] [ «بنت العَبرَة» ]
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ]
| |