تنــــــــــ ها.... به شوق منجی بنت العبرة به گریستن برای تو زنده است...
|
|
دلم جز مهر مهرویان طریقی بر نمی گیرد ز هر در می دهم پندش ولیکن در نمی گیرد حالا من اینجا با اینهمه دلتنگی چه کسی گفته می توانم صبر کنم بیتو... سرم درد میکند از تزاحم اینهمه افکار مربوط به تو... من طاقت اینهمه ازدحام را ندارم. همین حالاست که آتشفشان ذهنم منفجر شود از تلاطم و اضطراب دیده ها و شنیده هایم که هر لحظه تکرار می شود پیش چشمم، و تو... می دانم تا من هستم تمام این ازدحام تا همیشه با من هست نه اینکه من ساخته باشم از عشق و خیال... ساخت و شد *وجودم* حالا تو بگو چگونه *خودم* را فراموش کنم؟! چه معامله ایست این...؟ مگر نه، من خریدار تو بودم؟ تمام وجودم را دادم بهای داشتنت... من خریدم، اما چرا اکنون تو مالک منی؟! مالک دلم من دستانم را هر صبح بلند می کنم به بلندای آرزوهایی که برایت دارم... نگاهم را به اوج می دوزم بالاتر از ابرها... من قلبم را تا خود خدا رها می کنم...رها من امیدم را در نوازش و دمیدن صبا رها می کنم سوی اجابت خدا... تا تو را بدست آورم... حتی اگر اجابت در نیامدنت باشد، باز هم من دستانم را هر صبح بلند می کنم به بلندای آرزوهایی که برایت دارم... نگاهم را به اوج می دوزم بالاتر از ابرها... من قلبم را تا خود خدا رها می کنم...رها من امیدم را در نوازش و دمیدن صبا رها می کنم تا برایت بهترینها را بخواهم تا همیشه...
[ سه شنبه 91/7/18 ] [ 5:46 عصر ] [ «بنت العَبرَة» ]
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ]
| |