تنــــــــــ ها.... به شوق منجی بنت العبرة به گریستن برای تو زنده است...
|
|
حکایت سرای تو و حضور و غیبتت، حکایت سالهای دور است... من شهود کرده ام نیمه جانی را که از جانان، جان می گیرد...! من شهود کرده ام زیستن به عشق جانان را... من... نمی آیی به سرایَ ت...؟ حکایت تو و چشمهای من، دیگر از نمناکی گذشته... گمان نکن اینکه باران باران می بارم، از روی عادت است یا احساسم تحریک شده و می بارد... این نفس نفس "جانَ م" است که به لب رسیده، آب می شود و سیل سیل و موج موج می آید و ویرانم می کند. ویرانم می کند... که هر جرقه ای برای رهیدن و پر گرفتن را در، دَم خاموش می کند... ویرانم می کند... که رکود را با تمام سنگینی اش به دست و پایم زنجیر کرده است تا مدام در جا بمانم و به او نرسم... ویرانم می کند ... که از سیاهی شب رنگ می گیرد و دلم را تیره می کند... کدر ویرانم می کند ... که تمامی شدن ها را با نون نفیَ ش از من دور می کند... ویرانم می کند... که مدام و به هر بهانه ای نداشتنَت را بر سرم می کوبد... تنها اگر تو گذری کنی بر این کویر، قحطی حضور این همه روز و ماه و سال را محو می کنی از خاطر رنجور این تنها... تنها اگر تو بیایی، نفَس نَفَس جان که به لب می رسد، شکوفه شکوفه لبخند می دهد.... دشت دشت گل می کند... باغ باغ ثمر می دهد... و قطره قطره شبنم می گیرد از چشمان همیشه منتظرم.... نگاهت اعجاز...نگاهی... من فدای سرت... سرایَ ت باز تنگ شده...
بعون الله الملک الأعلی بنت العَبَرَة [ شنبه 91/8/20 ] [ 4:32 عصر ] [ «بنت العَبرَة» ]
نه اینکه یادت که می کنم، بغضم می گیرد... این دیگر سالهاست که تو تمام لحظه هایم شدی، تمام دغدغه ام... کمتر می شود این روزها که دور از خاطرم شوی... گلویم همواره در فشار است. فشار بغضِ محبوسِ حرفهای نگفته و فشار فریادهایی که نمی دانم قاصدک م آن را به تو می رساند یا... من زخمی ام... زخمی ِ نِشَستن ها و نگفتن ها... زخمیِ نخواندن ها و نفهمیدن ها... زخمیِ جاماندن و در جا زدن... زخمیِ روزهای بی " تو" که در پرونده ام ثبت شده... زخمیِ لحظه های مکررِ بی خبری... زخمیِ یک عمر بطالت..... بی حاصلی... من زخمی ام... مجروح... مجروحِ یک بُتِ هوی که زنجیرم کرده به تعلقات دنیا... *إثَّاقَلتُم فِی الأرض* من مجروحم.... مجروحِ خوابی عمیق... مجروحِ عشق های خیالی ام...محبت های پوچ... من مجروحِ جاده های پیاپی گمراهی ام... مجروحِ گامهای دور از تو"خُطُوات الشَّیطان" محکوم... من محکومَ م... محکومِ گم کردن صراط مستقیم. محکومِ بی تفاوتی هایَ م... محکومِ ماندن با نشستگانِ پوچستان دنیا... محکومِ نابیناییِ چشم های بینایَ م... محکومِ ناشنواییِ گوش های شنوایَ م... محکومِ ناسپاسیِ نعمت "داشتنَ ت" محکومِ طلب نکردنَ ت... ... کاش همه خوب باشند... خوبِ خوب... کاش هیچ کس مثل من نباشد...هیچ کس جز من زخمی و مجروح و محکوم نباشد... و إلا اینهمه داغ و یک دل تنها... اینهمه رنج و یک دل تنها... اینهمه زخمی و یک دل تنها... اینهمه مجروح و یک دل تنها... اینهمه محکوم و یک دل تنها... اینهمه دلبسته و غرق این پَست خانه و یک دل تنها... بمیرم برای دلَ ت... بمیرم... بمیرم... بعون الله الملک الأعلی بنت العَبَرَة [ دوشنبه 91/8/8 ] [ 10:19 عصر ] [ «بنت العَبرَة» ]
من هنوز صبر می کنم... باز هم من تمام عمرم را با صبر بزرگ شده ام، لحظه لحظه اش را. از تمام خواسته هایم با صبر گذشته ام، گذر کرده ام، همیشه... هر شب با بغض ورم کرده ام طلبت را بدرقه می کنم تا ساحل بهترین ها... از ابتدا ترا طلب کرده ام...از ابتدا... وقتی دیدمت دچار شدم! هوایت در سرم شاخ و برگ گرفت و بزرگ و بزرگ و بزرگ تر شد... مدام با آب دیده ام آبش دادم، مدام خیره خیره پائیدمش نکند در غوغای این بی رحمی ها گم شود! رؤیای هر روزه ام شدی... من یقین دارم... مدام دعا می کنم، یقین دارم شک را از تو خواهم گرفت... من شک را از تو زائل خواهم کرد و امید را جایش می نشانم. یقین را جایش سبز می کنم. من شک را برایت حرام می کنم.. دو دلی و تردید را حرامت می کنم من دلت را با یقین آشتی می دهم، با شدن، با رسیدن، با عشق... آشتی کن با من! من با دعایم شک را از تو خواهم گرفت و دلت را... هیسسسسسسس... آینه را دمی مقابلت بگیر، از خودش بگذر... محو تصویرش شو، می فهمی حالم را... آاااااااااااااااااااه... [ دوشنبه 91/8/1 ] [ 8:39 عصر ] [ «بنت العَبرَة» ]
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ]
| |